Tuesday, December 21, 2004

آدم وقتی یه چیزی رو داره قدرش رو نمیدونه.وقتایی هست که آدم با خیال راحت می خوابه بدون اینکه نگران این باشه که مثلا مادربزرگش حالش خوب نیست یا اینکه نگران مامانش باشه که الآن
.بیدار نشسته و نگران منتظر اورژانسه
امشب شب یلدا بود ولی مثل هر سال به من خوش نگذشت.امروز مادربزرگم فشارش به طرز وحشتناکی پایین اومد به طوری که رسید به 8!درحالی که ما تا چند روز پیش نگران فشار خون بالاشون بودیم.
یادمه وقتی بچه بودم هیچ وقت مامانم اینا نمیذاشتن برم یه جاهایی که مثلا یکی حالش بد شده و اون موقع ها همیشه دوست داشتم ببینم که اون جا چه خبره.اما امروز مطمئن شدم که منم بعدنا یه همچین اجازه ای به بچه ام نخواهم داد.امروز حدودای عصر بود که مادربزرگم حالش بهتر شده بود.من و مامانم برای چند دقیقه اومدیم بالا.بعد از چند دقیقه مامانم برگشت اما من رو تختم دراز کشیدم چون سرم درد گرفته بود.بعد یه دفعه احساس کردم صدای مامانم و شنیدم. رفتم پایین دیدم مامانم نیست.مادبزرگم هم روی زمین افتاده.میتونم بگم از ترس خشک شدم.هیچ وقت یه همچین تجربه ای نداشتم با اینکه چند ثانیه بعد مامانم با اون یکی مادربزرگمو بقیه رسید اما من هیچوقت اون ترس رو فراموش نخواهم کرد.و برای اولین بار از ترس دستام شروع کردن به لرزیدن.
الآن کاملا مطمئنم که رشته ی تجربی اصلا به درد من نمی خورد و کار درستی کردم که رفتم ریاضی.من که حتی از بوی الکل متنفرم.
واقعا اونایی که مریض هایی که وضعشون خرابه رو دارن چه میکشن.حالا مادربزرگ من که چیزیش نیست و با یه سرم ایشااله خوب میشه اما بقیه چی؟
ضمنا من اصلا تصمیم نداشتم اینارو اینجا بنویسم اما دیدم الان واقعا لازم دارم که یه جا احساسم رو بنویسم.چون همه انقدر سرشون امروز شلوغ بود که کسی وقت اینو که ببینه من خوبم رو نداشت ولی اینجوری نگرانیام کلی کم شد.با اینکه میدونم بعدا پشیمون میشم که خاطره ی بد تو وبلاگم نوشتم.من
:(آخه من از اول عهد کرده بودم تو وبلاگم فقط چیزای خوب خوب بنویسم اما بعضی وقتا واقعا نمیشه